پروانگی

... در انتظار بوییدن آخرین گل ثانیه ها را می شمارم

پروانگی

... در انتظار بوییدن آخرین گل ثانیه ها را می شمارم

پروانگی
آخرین نظرات

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

بعضی وقتا هست ،آدم یه چیزایی تو زندگیش می بینه، بعد با خودش میگه خدایا چه خبره !!!

چقدر جون آدما بی ارزش شده...

بعضیا هم که هر کاری دلشون می خواد می کنن، همه ی دنیا هم انگار خوابه!!!

انگار که نه ،واقعا خوابه...

یه خواب خیلی سنگین و تنفّر آمیز!

انگار آدما یاد گرفتن فقط به خودشون فکر کنن! اصلا انگار اینجوری رسم شده که هر کس باید یه سری هدف واسه خودش تعریف کنه هدف هایی که 99درصدشون برمی گرده به آسایش مادّی و تا آخر عمر بدوه تا بهشون برسه...

و توی این مسیر بقیّه هیچ اهمیّتی ندارن و حتّی فکر کردن به دیگران یه جورایی حماقت حساب میشه!!!

مثل اینکه خیلی خشن شد! امّا مشکل این جاست که واقعیت موجود خیلی خشن تر از این حرف هاست ...

واقعیّتِ کنونی اینه که آدما یاد گرفتن نه این که فقط به دیگران به هیچ وجه فکر نکنن، بلکه تا جایی که می تونن برای رسیدن به خواسته هاشون روی انسانیّت هر کسی که دوست دارن، تا جایی می تونن پا بذارن...

هر کی هنر مندانه تر ،بی سرو صدا تر،موجّه تر،وحشیانه تر و در عین حال خوش رنگ و لعاب تر بتونه اینکار رو انجام بده قدرتمند تر حساب میشه!!!

هر روز بدون هیچ سر و صدایی آدما دارن توی سوریه ، عراق ،افغانستان ،پاکستان ،فلسطین ،آفریقا و... کشته میشن یا با بد ترین شکل ممکن زندگی می کنن ،ولی اینا هیچ کدومشون اهمیت نداره! وفقط این مهمه که توی اروپا وآمریکا امنیت باشه!!!

یه روز یه حکیمی می گفت چنگیز و مغول و اسکندر اسمشون بد در رفته مگه نه کارهایی که اونا انجام دادن در مقابل جنایت هایی که در عصر حاضر شده هیچه!

فرق جنایت کار های امروزی با اونا اینه که جنایت کار های تاریخی فقط رسانه نداشتن !!! مگه نه الان اونها هم حامی حقوق بشر شناخته می شدن!!!

خلاصه بگذریم ...

می خواستم این رو بگم ،بعضی وقت ها که آدم یه سری از این بدی ها رو می بینه واقعا نمی دونه چی کار باید بکنه!!!

یه لحظه تصوّر کن !

تا حالا شده یه بچه ی چند ماهه رو ببینین که از سرما یخ زده و هیچ کس بهش اهمیت نمیده؟!

تا حالا شده یه دختربچه ی کم سن و سال رو ببینین که توی آشغال ها دنبال چیزی می گرده تا بتونه خرج خانواده اش رو در بیاره؟!

و نه تنها کسی به خاطر سختی هاش ناراحت نباشه، تازه وقتی می بیننش مسخره اش کنن!!!

وقتی این ها رو می بینم دوست دارم همون وقت بمیرم و دیگه توی این دنیا نباشم!

یا حتّی دلم می خواد یه بلایی سر  خودم بیارم تا شاید یه کم دلم آروم بشه...

و در آخر بگم...

امثال این ماجراها خیلی از ما دور نیست...

فقط یه شب بیدار بمون و نیمه شب از پنجره، توی کوچه رو ببین...

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۳ ، ۲۰:۰۱
احمد قاسمی

سد کنکور هم شکسته شد...

وقتی اوّلین بار این عنوان رو طرح کردم(اندر احوالات کنکور) می خواستم به طور مستمر اتّفاقات سال کنکور را بنویسم ...

ولی غافل از اینکه خود این پدیده ی بسیار تامّل بر انگیز! یعنی کنکور اجازه ی این کار رو به من نداد...

ولی الحمد لله الان دیگه همچین چیزی وجود نداره ...

دوست دارم از امروز(۵ تیر ۱۳۹۳) یه چیزی رو هیچ وقت یادم نره...

اون لحظه ای رو که اعلام شد که وقت تمومه...

و من چه احساسی داشتم...

احساس راحت شدن از درس خوندن نبود...

احساس تموم شدن سختی های کنکور نبود...

احساس موفقیت یا شکست توی کنکور نبود...

احساسم را می نویسم تا هیچ وفته هیچ وقته هیچ وقت! یادم نره.....

.

.

.

احساس سرباز جنگ جویی را داشتم که برای مولای خودش داره با چنگ و دندون می جنگه...

هدفی داره که شاید دهها وصد ها هزار نفری که دارن مثل اون امتحان میدن چنین هدفی نداشته باشن...

یادم نمیره اون لحظه ای رو که توی انبوه محاسبات جانگداز! مسیله ی استوکیومتری شیمی داشتم دنبال جوابی میگشتم

که باهاش عشقم رو خوشحال کنم...

می نوشتم و انگار که داشتم می جنگیدم...

امّا تو همون لحظات بود که بلندگو بدون مقدّمه اعلام کرد که وقت تموم شده...

و یادم نمیره که لبم را گاز گرفتم و آروم گفتم وااای !

و همه ی اینها در لحظاتی بر من می گذشت که احساس می کردم تو به من لبخند میزنی

لبخند رضایت...

چون بیشتر از این نمی توانستم،در آن شرایط ...

وچه شیرین بود با همه ی وجود برای تو قلم کشیدن بر کاغذ حتّی اگر به جواب نرسم...

و فراموش نمی کنم که هیچ کس با من نماند، جز تو . . .

و الان منتظر مصاحبه ام...

شاید این یکی واقعا دوست داشتنی بشه...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۳ ، ۱۹:۴۱
احمد قاسمی